`¤▪︎•زنجیر شکن•▪︎¤`p12 (آخر)
ویو شیزوکو :
چشمامو باز کردم و با درد شدیدی تو کل بدنم مواجه شدم
مخصوصا کمر و شکمم ، وحشتناک درد میکردن
رِی کنارم خوابیده بود و تو بغلش بودم
نمیتونستم تکون بخورم و دلمم نمیومد بیدارش کنم
وای...باکرگیم...دیگه نمیتونم ازدواج کنم 😭
ولی خیلی کیف داد...دارم چی میگممممم ، دیوونه شدم...
ویو رِی :
بیدار شدم ولی چشام بسته بود
توی افکارش بود :
هوی...تو برای منی...حق ازدواج نداری...
از اینکه یهویی حرف زدم تعجب کرد و ترسید یکم :
ولی...😰
اعصابم بهم ریخت :
بین زنده بودن یا با من بودن باید یکی رو انتخاب کنی ، کدوم؟
کمی مکث کرد :
دومی...😞
پوزخندی زدم :
آفرین
لباسشو بالا زدم و شروع به مالیدن و ور رفتن با شکم و کمرش کردم
از درد ناله های ریزی می کرد
یکم فک کنم زیاده روی کردم ، ولی مهم نیست
اون برای منه و من هر کاری دلم خواست باهاش میکنم
چند دقیقه ور رفتم
ناله هاش آرومتر شد:
ممنونم...بهترم...
رو شکمش نشستم و بغلش کردم :
خوبه
سرخ شد ، گوگولی...
چجوری انقد با مزس
نگاش کردم :
پس تا آخر عمرت باید پیشم بمونی
نگاه مشتاقانه ای کرد ، عجیبه...:
اشکالی نداره ، اینجارو دوس دارم 😊
پایان
چشمامو باز کردم و با درد شدیدی تو کل بدنم مواجه شدم
مخصوصا کمر و شکمم ، وحشتناک درد میکردن
رِی کنارم خوابیده بود و تو بغلش بودم
نمیتونستم تکون بخورم و دلمم نمیومد بیدارش کنم
وای...باکرگیم...دیگه نمیتونم ازدواج کنم 😭
ولی خیلی کیف داد...دارم چی میگممممم ، دیوونه شدم...
ویو رِی :
بیدار شدم ولی چشام بسته بود
توی افکارش بود :
هوی...تو برای منی...حق ازدواج نداری...
از اینکه یهویی حرف زدم تعجب کرد و ترسید یکم :
ولی...😰
اعصابم بهم ریخت :
بین زنده بودن یا با من بودن باید یکی رو انتخاب کنی ، کدوم؟
کمی مکث کرد :
دومی...😞
پوزخندی زدم :
آفرین
لباسشو بالا زدم و شروع به مالیدن و ور رفتن با شکم و کمرش کردم
از درد ناله های ریزی می کرد
یکم فک کنم زیاده روی کردم ، ولی مهم نیست
اون برای منه و من هر کاری دلم خواست باهاش میکنم
چند دقیقه ور رفتم
ناله هاش آرومتر شد:
ممنونم...بهترم...
رو شکمش نشستم و بغلش کردم :
خوبه
سرخ شد ، گوگولی...
چجوری انقد با مزس
نگاش کردم :
پس تا آخر عمرت باید پیشم بمونی
نگاه مشتاقانه ای کرد ، عجیبه...:
اشکالی نداره ، اینجارو دوس دارم 😊
پایان
- ۲.۷k
- ۳۰ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط